پارت۷ اگه غلط دیکته دیدید معذرت ...
از زبان سوم شخص ( بنده *^*)*
همه جمع شدیم دورش
دانی: اشتباه نکنم این ی البوم عکسه ...
روا ی سر به نشونه تائید تکون داد ...
لئو: رمی... رمی صاحب این کتاب بوده ...
مایکی: رمی کیه ؟
روا: وقتی من قرار بوده به دنیا بیام اینو خریده... این البوم قدیمیه مادره ...
راف: ما ... مادر ... ما ؟
روا : اره مادر ما ...
صفحه اول رو باز کرد که ی مرد با مو های طوسی و پوستی سفید بود که ی دختر بچه بغل کرده بود ...
لئو : این...
روا : سیلت ... پدرمون...
راف: تو خیلی شبیه اونی
روا: امیدوارم که نباشم ...
ی عکس دیگه بود ی خانم با موهای صورتی و پوستی سفید که مایل به صورتی بود ...
آپریل: ایشون باید مادرتون باشه ... رمی ...
روا ی سر به نشونه ی بله تکون داد...
زد صفحه بد ی دختر کوچولویی که داشت راه میرفت
مایکی : و اون دختره ...
روا : منم ... اینجا تازه داشتم راه میرفتم ...
صفحه رو عوض کردم ... سیلت داشت تمرین میکرد با ی دختر بچه بالای سرش بعد زدم صفحه بعد ی چند تا همینطوری جلو رفتیم که رسیدیم به ی عکس ...
روا : به شکم رمی دقت کنید ... من اینجا ۳ ساله بودم ...
آپریل: ینی اینجا مادرتون برای پسرا ...
روا : اره ... اون برای این چهار تا باردار بود ...
آپریل: اون خیلی زیباست ...
لئو : قبول دارم ...
روا : منم همینطور
رسیدن به جایی که پسرا به دنیا اومدن ... روا به ترتیب دستشو گذاشت رو ی پسر مو آبی، مو بنفش ، مو قرمز و مو نارنجی و گفت
روا : لئو... دانی ... راف ... و در آخر کوچیک ترین عضو خونه مایکی...
روا زد صفحه ی بعد ... تو ی عکس راف عصبی بود و مایکی داشت گریه میکرد تو عکس دیگه لئو و دانی داشتن با هم بازی میکردن تو ی عکس دیگه لئو و راف داشتن موهای همو میکشیدن و تو ی عکس دیگه مایکی افتاده بود رو کمر دانی که خواب بود و همشون بچه های کوچولو بودن ... و دقیقا وسط ی عکسی که هر چهارتاشون خواب بودن و روا رو که وسطشون بود بغل کرده بودن
دانی: اینا ... ماییم ...
روا : ... درسته ...
بعد زد صفحه ی بعد روا برای اولین بار داشت پیتزا میخورد به شکل ی گرگ بود و کلی زخم روی دست و پاهاش داشت ( لباس تنش بود دوستان *) و پسرا هم همینطور و استاد ازشون عکس گرفته بود
لئو : اینجا ...
روا: درسته شریدر با هم کاری با ی سریع شیاطین خانواده ما رو اینطوری کرد و این منه جهش یافتم الانم بعضی وقتا فقط بعضی قسمت های بدنم دوباره گرگ میشه... که بعدش با یکم تمرکز درست میشه
از صفحه بعد دیگه فقط عکس لاکپشت ها بود که رسید به شیش سالگی لاکپشت ها که عکس ها تموم شد ...
روا : روز بعد تولد شیش سالگی شما من رفتم و دیکه نتونستم عکس بگیرم و بزارم تو اون آلبوم...
راف : این تنها خاطره ایه که از مادر و پدر داری ؟
روا: این آلبوم و شما چهار تا ... و فکر کنم ی چیز دیگه ای هم داشته باشم...
#لاکپشت_های_نینجا
همه جمع شدیم دورش
دانی: اشتباه نکنم این ی البوم عکسه ...
روا ی سر به نشونه تائید تکون داد ...
لئو: رمی... رمی صاحب این کتاب بوده ...
مایکی: رمی کیه ؟
روا: وقتی من قرار بوده به دنیا بیام اینو خریده... این البوم قدیمیه مادره ...
راف: ما ... مادر ... ما ؟
روا : اره مادر ما ...
صفحه اول رو باز کرد که ی مرد با مو های طوسی و پوستی سفید بود که ی دختر بچه بغل کرده بود ...
لئو : این...
روا : سیلت ... پدرمون...
راف: تو خیلی شبیه اونی
روا: امیدوارم که نباشم ...
ی عکس دیگه بود ی خانم با موهای صورتی و پوستی سفید که مایل به صورتی بود ...
آپریل: ایشون باید مادرتون باشه ... رمی ...
روا ی سر به نشونه ی بله تکون داد...
زد صفحه بد ی دختر کوچولویی که داشت راه میرفت
مایکی : و اون دختره ...
روا : منم ... اینجا تازه داشتم راه میرفتم ...
صفحه رو عوض کردم ... سیلت داشت تمرین میکرد با ی دختر بچه بالای سرش بعد زدم صفحه بعد ی چند تا همینطوری جلو رفتیم که رسیدیم به ی عکس ...
روا : به شکم رمی دقت کنید ... من اینجا ۳ ساله بودم ...
آپریل: ینی اینجا مادرتون برای پسرا ...
روا : اره ... اون برای این چهار تا باردار بود ...
آپریل: اون خیلی زیباست ...
لئو : قبول دارم ...
روا : منم همینطور
رسیدن به جایی که پسرا به دنیا اومدن ... روا به ترتیب دستشو گذاشت رو ی پسر مو آبی، مو بنفش ، مو قرمز و مو نارنجی و گفت
روا : لئو... دانی ... راف ... و در آخر کوچیک ترین عضو خونه مایکی...
روا زد صفحه ی بعد ... تو ی عکس راف عصبی بود و مایکی داشت گریه میکرد تو عکس دیگه لئو و دانی داشتن با هم بازی میکردن تو ی عکس دیگه لئو و راف داشتن موهای همو میکشیدن و تو ی عکس دیگه مایکی افتاده بود رو کمر دانی که خواب بود و همشون بچه های کوچولو بودن ... و دقیقا وسط ی عکسی که هر چهارتاشون خواب بودن و روا رو که وسطشون بود بغل کرده بودن
دانی: اینا ... ماییم ...
روا : ... درسته ...
بعد زد صفحه ی بعد روا برای اولین بار داشت پیتزا میخورد به شکل ی گرگ بود و کلی زخم روی دست و پاهاش داشت ( لباس تنش بود دوستان *) و پسرا هم همینطور و استاد ازشون عکس گرفته بود
لئو : اینجا ...
روا: درسته شریدر با هم کاری با ی سریع شیاطین خانواده ما رو اینطوری کرد و این منه جهش یافتم الانم بعضی وقتا فقط بعضی قسمت های بدنم دوباره گرگ میشه... که بعدش با یکم تمرکز درست میشه
از صفحه بعد دیگه فقط عکس لاکپشت ها بود که رسید به شیش سالگی لاکپشت ها که عکس ها تموم شد ...
روا : روز بعد تولد شیش سالگی شما من رفتم و دیکه نتونستم عکس بگیرم و بزارم تو اون آلبوم...
راف : این تنها خاطره ایه که از مادر و پدر داری ؟
روا: این آلبوم و شما چهار تا ... و فکر کنم ی چیز دیگه ای هم داشته باشم...
#لاکپشت_های_نینجا
- ۱.۵k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط